گاه نوشتهای من



دوست داشتم الان تو خونه می بودم و در حالی که سعی داشتم زینب رو سرگرم کنم یا بخوابونم، مشغول تمیز کردن ایوونا می شدم و تو دلم حرص می خوردم از اینکه چرا امیرحسین امروزم رفته سر کار و کی بریم خرید عید و اینا.

اما اینجا نشستم و دارم فکر می کنم اون سوزنی که می خواد آب نخاع بچمو بکشه چقدر دردش میاره و کی ایت ساعت ملاقات لعنتی تموم میشه که بعدش کاراش انجام شه و ببینن این چه کوفتیه. 

و آینده ای که هیچ نظری درباره ش ندارم و هیچ کسم هیچ توضیح دیگه ای بهم نمیده


یه ربع به 4 صبه و مشغول رسیدگی به خودمم.

وسط کتاب خوندن یهو یه فکری به ذهنم میاد که دوسش دارم انقدی که دلم می خواد به همه اعلامش کنم!

من فکر می کنم قشری از جامعه، بیشتر از اینکه با محتوای یه سری مفاهیم تابو شده مثل فمینیسم مشکل داشته باشند،

با اسمش مشکل دارند!!!

یعنی اگر همون مفاهیم اسلامیزه شده رو البته، بریزی در عنوان "ظلم ستیزی" دفاع هم می کنند ازش حتی!


بین خودمون بمونه!

اومدم خونه مامانم اینا که زینب با مامانم باشه من بتونم راحت آشمو درست کنم،

اولش یه بیست دیقه نگهش داشتند. بعد زینب گریه مریه. رفتم گرفتمش! 

دوباره که ساکت شد برگشتم ادامه بدم آشو.

که مامانم اومد تو آشپزخونه! می خواست برا شام غذا درست کنه!

به خدا من فقط تعارف زدم :)))) گفتم می خوای من درست کنم؟ 

هیچی قابلمه رو گذاشت از آشپزخونه رفت بیرون :))))) بی انصافی نباشه! ازم پرسید می خوای برنجو پیمانه کنم؟؟؟ گفتم نه! حالا رومم نمیشه بگم فقط تعارف زدم :))))

بعدم رفت تو اتاق خوابید! می فهمی؟ خوااابید! 

من نه تنها باید آش رو درست کنم و زینب رو نگه دارم! که باید برا شبم شام درست کنم :)))))

خونه خودمون بودم که بهتر بود!



الانم پاشده رفته روضه! تازه قبل رفتن ازم می پرسه غذا کی آماده میشه؟؟؟ :)))))


پروسه زایمان انننقدر جداب و زیبا به نظرم میومد که اصلا دلم نمی خواست خودم رو بسپرم به تیغ جراحی

نظر من با مجموع شرایطی که دیدم و بررسی کردم این بود که هرچیزی راهی داره و از راه خودش رفتن خیلی بهتر از دستکاری کردنه. من سزارین رو دستکاری می دونم! و خلقت خدا رو ارجح دونستم به سزارین!

برای همین به انتخاب و اصرار خودم خواستم که طبیعی باشه.

با همه چیزهایی که خونده بودم و آمادگی هایی که داشتم، اما کل پروسه خیلی سخت تر از چیزی بود که فکر می کردم. با این همه اگه باز هم انتخابی داشته باشم ترجیحم به طبیعیه.

اما تو این بین چند تا موضوع بود که به نظرم شاید برای افرادی که مثل من هستند مفید باشه و به نوعی انتقال تجربه به حساب بیاد

اول اینکه دکتری رو انتخاب کردم که باهاش راحت بودم و رو مخ من نبود. شاید به نظر برسه که حالا چند بار مگه می خوام ببینمش؟ درست می گید! اما موقع زایمان برای من زمانی رسید که فکر می کردم دیگه دارم می میرم! و در کمال تعجب دیدم که نه! زنده ام! اون زمان اگه دکتر و یا ماما وحشی بالا سر آدم باشند بسیار بسیار سخت تر می گذره.

دوم اینکه حتما اقلا یک بار به دکتری مراجعه کنید که مکملهای غذایی خوبی در اختیارتون قرار میده. همه پزشکهای ن این کار رو نمی کنند.

سوم اینکه من به نظرم می رسه شرکت به همراه همسر تو کلاسهای آمادگی قبل زایمان خیلی می تونه موثر باشه. گرچه من به خاطر شرایطم نتونستم این کار رو انجام بدم.

چهارم و مهم ترین نکته از نظر من وجود یه ماما همراه هست که باهاش خوب باشید. من به جرات می تونم بگم که اگه این ماماهمراه رو نداشتم نمی تونستم از پس طبیعی بر بیام

پنجم هم اینکه اگه براتون مقدوره سعی کنید جایی رو برای زایمان انتخاب کنید که اتاق دردهای خصوصی داشته باشه و اجازه بدند اقلا یک همراه داشته باشید. من خیلی دوست داشتم که همراه، همسرم باشه و از اواسط بارداری کارم مدام سرچ کردن درباره بیمارستاتها و دکترهایی بود که بتونم این شرایط رو پیاده کنم. اتفاقا پیدا هم کردم و تعیین هم کردم. اما چند روز قبل زایمان استخاره کردم و بد اومد وقضیه کلا کنسل شد! چقدرم خونواده و اطرافیان مسخرم کردند که نتونستم طی پروسه همسرم رو در کنار خودم داشته باشم چون خیلیییی مصر بودم! به هر حال خب این عقیده ی منه در مورد استخاره و نیازی نمی بینم در موردش به کسی پاسخگو باشم ^_^


با مامان و بابا و آبجی اومدیم شمال،

به خاطر ترسی که زینب از حموم داره، تصمیم گرفتم هر شب به عنوان روتین قبل از خواب ببرمش تو حموم و فقط تنشو لیف بکشم بیایم بیرون لباسشو تنش کنم و بعد بخوابونمش.
روز اول و دوم تهران بودیم و بعد اومدیم شمال.
مثل هر تصمیم دیگه ای مامانم مخالفت کرد!
این بار اینجوری که نه مامان شبا حموم رفتن خوب نیست و انگار ابدا توضیح منو که مامان ما حموم نمی ریم فقط تنشو می شورم اصلا فایده ای نداره.
دوباره میگه روتینو بذار برا روز و من با حوله و زینب می ریم تو حموم.
شبای اول زینب کمی غر می زد اما امشب با آبی که از دوش میومد بازی کرد حتی.
من فکر می کنم اگه بنا باشه ما، جا پای مامانامون تو زندگی مشترک و تو بچه داری و تو هر چیز دیگه ای بذاریم، دقیقا نسخه ای پیچیدیم برا خودمون که می خوایم نتیجه ی زندگیمون مثل مال والدینمون باشه و بچه یا بچه هایی داشته باشیم با همون نقاط قوت و البته نقاط ضعف.
من مخالف این نوع نگاهم که مگه ما فحش نخوردیم؟ چی شد. بله ما سرشار از عقده هایی هم هستیم که مجبور نیستیم اونا رو برای نسل بعد خودمون به ودیعه بذاریم.
ما می تونیم نهایت این زنجیر باشیم . 
من مخالف استفاده از تجربیات بزرگترها نیستم ابدا. اما فقط در همین حد. فقط در همین حد که اون هم یه تجربه ای داره و من می تونم اون تجربه رو تو ذهنم داشته باشم و البته اگر دیدم به دردم می خوره و برای شرایط خونواده ی ما مفیده ازش استفاده کنم. اگر!
همین نه بیشتر.
نه چون مادرم/مادرشوهرم/ و بقیه مادر های فامیل معتقدند بچه رو باید فلانطور نگه داشت، یا باهاش فلان رفتار رو داشت، دقیقا همون کارو کنم.
و به نظرم ناراحتی اونها تو این جایگاه معنی ای نداره.
خدا رو شکر مامانم درک می کنه. 
اما معتقدم با رفتار به بقیه میشه فهموند که حرفای شما فقط در حد انتقال تجربه برام مهمه. نه با اخم و تخم. خیلی زود اطرافیان می فهمند که حرفشون تعیین کننده رفتار شما نیست.
در نهایت اگر کسی خیلی اصرار داشت میشه یه جمله گفت: شما شانس برای تربیت بچه داشتید و ازش استفاده کردید. زینب شانس ماست!

زینب داره به نی نیش غذا میده

اول اومدم بنویسم این روزا داره به سخت ترین شکلش می گذره بعد دیدم الان باز خدا می شنوه یه مرضی دردی دعوایی از گنجینه های غیبش به این شرایط اضافه می کنه که بگه ها بیا دیدی از این سخت ترم هست؟ 

همسر سر کار مدرسه ای نمیره و یه کار آزادطور رو تو خونه دنبال می کنه.
فشار مالی بعضی وقتا دیگه شورش رو دراورده بود ولی خوبیش این بود که من سعی کردم غذاهای جدید با هر چی تو خونه موجود داشتیم درست کنم. مثلا خمیر درست کردن و انواع و اقسام غذاها که هم برا جلو مهمون آبرودار باشه و هم خودش خوب باشه رو دراوردم.
وقتی هم که خودمون بودیم اوضاع تا اینجا پیش رفت بعضی روزها که ما صرفا نون و مربا و چایی می خوردیم و حتی سیب زمینی پیازم نداشتیم. و صد البته که خدا رو شکر که گذشت.

از طرف دیگه پایان نامه ی اون مونده و همین حجم بالای دغدغه فکریش باعث میشه هر روز خسته تر و له تر میشه.

زینب چند وقتیه که وارد سن لجبازی و حفظ استقلالش شده و در عین حال که برام جذابه ببینم رشدش رو و بزرگ شدنش رو اما واقعا بعضی وقتا رو مخمه و فقط اون موقع سعی می کنم بازی و محیط رو عوض کنم که داد بیداد راه نندازم.

خودمم به طور تمام وقت مشغول زینبم و امیرحسین هم علی رغم قولی که داده بود اما اصلا تو نگهداریش کمکم نمی کنه.
می مونه مامان و حاج خانم برا کمک که حاج خانمو اصلا قبول ندارم و خیالم راحت نیست وقتی پیش اونه و مامانمم بالاخره یه توان و ظرفیتی داره و گرچه قلب و روحش برا زینب میره اما فکر می کنم فقط وقتی واجبه باید ازشون کمک بخوام.
مثلا دوشنبه که می خوام برم کارگاه پایش 19 تا 24 ماهگی نوزاد.
خوبی این جریان بی پولی این بود که فهمیدم واقعا حاضرم چیزی نخورم چیزی نخرم ولی از کتاب و کارگاه و تربیت زینب نزنم. و بهش افتخار می کنم واقعا. البته همه ی کتابا موضوعات تربیت کودک نداشتند.
این وسط سوالها و نقدهایی هم به شریعت و سبک زندگی و اعتقاداتم پیدا کردم که بعد ماهها بالاخره دیشب از بابام پرسیدم. چون فکر می کردم بابام ممکنه ناراحت بشه و تو شرایطی که داره کار درستی نیست. بابا هم گفت فکر می کنه بررسی می کنه و بهم جواب میده. 
بعضی سخت گیریای نا به جای امیرحسینم دیگه واقعا داره خلم می کنه!
تمام

آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها